25
bartarinroamn bartarinroman [ شوهرِ غیرتیــ نــَ م, [ ۱۹.۰۶.۲۰ ۱۰:۵۴ ] [ In reply to [ شوهرِ غیرتیــ نــَ م ] # part_383 # عروس_ اب ارب زاده تنها کسی که تو عمارت با من مشکل داشتاب اربوچیک ک بود، بقیه رفتارشون باهاملی خی خوب، خواهراب اربوچیک ک شونزده سالش بود اونمیشه ه میخواست

bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

  • Upload
    others

  • View
    9

  • Download
    0

Embed Size (px)

Citation preview

Page 1: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

[۱۰:۵۴ ۱۹.۰۶.۲۰] ,��مَنــ��غیرتیــِ شوهر]

[In reply to [مَنــ��غیرتیــِ شوهر🔞]

🌸🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸

🌸🌸

🌸

#part_383

زادهارباب_عروس#

ارباب داشت مشکل من با عمارت تو که کسی تنها

خواهر، خوب خیلی باهام رفتارشون بقیه، بود کوچیک

میخواست همیشه اون بود سالش شونزده کوچیک ارباب

Page 2: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

یه من چون میگفت کوچیک ارباب اما، کنیم بازی هم با

! ندارم و این حق هستم رعیت

الله _

سمتش به کوچیک ارباب خواهر نرمین صدای شنیدن با

: گفتم و برگشتم

کوچیک خانوم بله _

: گفت و رفت سمتم به ای غره چشم

خانوم میگی باز نرمین بگو بهم گفتم بهت بار صد _

؟ چرا کوچیک

برچیدم لب

! میشه ناراحت کوچیک ارباب چون _

شد خیره بهم متفکر

هستیم تنها وقتی اما کوچیک خانوم بگو اومد اون وقتی _

؟ باشه نرمین بگو

باشه _

Page 3: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

؟ بازی بریم _

نه _

؟ چرا _

اگه پس میترسم همین واسه میشم تنبیه چون نمیشه _

کنید بازی بقیه با برید تنهایی شما میشه

: اومد بزرگ خانوم صدای که بگه چیزی خواست

؟ نرمین چیشده _

کنه بازی باهام الله نمیده اجازه داداش بزرگ خانوم _

دوستات کن بازی بقیه پیش برو نداره اشکالی خوب _

هستند پایین

من اما رفت دوستاش پیش پایین سمت به دو با نرمین

رو هیچکس چون، داد دست بهم کسی بی احساس

: گفت و شد بهم خیره بزرگ خانوم، نداشتم

؟ میکنی چیکار اینجا _

: دادم جواب بغض با

Page 4: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

یادم صبح کنم تمیز رو کوچیک ارباب اتاق میخواستم _

بود رفته

شدم شکسته چجوری ندید و رفت و داد تکون رو سرش

من باشه داشته خوبی برخورد باهام نبودم اش نوه که من

... میکردم کار واسشون که بود رعیت یه

🌸

🌸🌸

🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸🌸

[۲۱:۱۱ ۱۹.۰۶.۲۰] ,��مَنــ��غیرتیــِ شوهر]

[In reply to [مَنــ��غیرتیــِ شوهر🔞]

🌸🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸

Page 5: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

🌸🌸🌸

🌸🌸

🌸

#part_384

زادهارباب_عروس#

حسابی اما میکردم تمیز رو کوچیک ارباب اتاق داشتم

دنیا به رو من باید مادرم و پدر چرا بود شکسته قلبم

خوشبخت و باشمشون داشته نبود قرار وقتی میاوردن

شد باز اتاق در که بود گذشته چقدر نمیدونم! باشم

: گفت سرد کوچیک ارباب که ایستادم شدم بلند سریع

؟ کردی تمیز و اتاق _

شد تموم کوچیک ارباب بله _

Page 6: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

بری میتونی خوب خیلی _

: زد صدام که برم خواستم برداشتم رو وسایل

وایستا _

که شدم خیره بهش متعجب کردم بلند رو سرم ایستادم

: شد خیره بهم شده ریز چشمهای با

؟ کردی گریه _

: گفتم سریع شده هول حرفش این شنیدن با

نه _

همه متوجه خودش که بود تیز انقدر کوچیک ارباب اما

رفت فرو هم تو بشدت اخماش، میشد چیز

مشخص کامال چشمهات از بگی دروغ نیست نیاز _

؟ چیه دلیلش، کردی گریه هست

رو واقعیت اگه گزیدم لب و انداختم پایین رو سرم

میخوردم ازش حسابی کتک یه نداشتم شک میگفتم

Page 7: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

نداشت دوست و بود حساس خواهرش روی خیلی چون

! بشه همبازی باهاش من مثل رعیت یه

! همینطوری _

بود ایستاده روبروم دقیقا حاال اومد سمتم به

ببینم کن نگاه من به _

: پرسید که شدم چشمهاش به خیره کردم بلند رو سرم

؟ کردی گریه چی واسه _

: دادم رو جوابش و کشیدم عمیقی نفس

... اما کنم بازی شما خواهر با داشتم دوست من _

، شد بلند پوزخندش صدای که ندادم ادامه شدم ساکت

؛ گفت تحقیر با

یه تو؟ کنی بازی من خواهر با میتونی کردی فکر واقعا _

بشی نزدیک بهش نداری اجازه حتی هستی رعیت

هستند کی مادرت و پدر نیست مشخص

Page 8: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

توهین بهم داشت چرا شدند جاری صورتم روی اشکام

از برم داد اجازه شکوند رو قلبم حسابی وقتی میکرد

گوشه یه رفتم حیاط بیرون سمت به شدم خارج اتاقش

: زد صدام محمد که میکردم گریه داشتم بودم نشسته

الله _

به کشیدم چشمهام به دستی سریع صداش شنیدن با

: دادم جواب و برگشتم سمتش

آقا بله _

: کشید هم تو رو اخماش

! هست محمد اسمم دارم اسم من گفتم صدبار _

... اما _

! هیس _

Page 9: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

🌸

🌸🌸

🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸🌸

[۱۰:۲۵ ۲۰.۰۶.۲۰] ,��مَنــ��غیرتیــِ شوهر]

[In reply to [مَنــ��غیرتیــِ شوهر🔞]

🌸🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸

🌸🌸

🌸

#part_385

Page 10: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

زادهارباب_عروس#

نشست کنارم که میکردم نگاه بهش داشتم شده ساکت

: پرسید و

؟ کنی گریه شده باعث چی _

: دادم رو جوابش و کشیدم عمیقی نفس

هست هایی چیز یه فقط خوبه حالم من نیست چیزی _

! بشه بد حالم شده باعث که

بهم رو بشه بد حالت شده باعث که هایی چیز همون _

بشنوم میخوام بگو

ارباب گوش به اگه چون بگم بهش چیزی میترسیدم

سختی به همین واسه میشدم نابود میرسید کوچیک

: گفتم و زدم بهش لبخندی

Page 11: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

تنگ هستند کیا نمیدونم که ای خانواده واسه دلم هیچی _

شده

خارج امیرعباس اتاق از وقتی میگی دروغ داری چرا _

میکردی گریه داشتی دیدمت شدی

... من خوب _

؟ نداری اعتماد بهم _

... نیست اینطور _

؟ چی پس _

خیره شد تموم حرفام وقتی چیشده کردم تعریف واسش

: گفت و شد بهم

؟ عمارت این تو دوست رو یکی من میدونستی _

: پرسیدم و شدم خیره بهش متعجب

؟ کیه نه _

چند اینکه با دارم دوستش رو مهسا ترنج عمه دختر _

وقتش میخوایم داره دوستم اونم هست کوچکتر ازم سال

Page 12: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

به هستی خواهرم مثل واسم تو، کنیم ازدواج شد ک

باشه بهت حواسش همیشه میگم مهسا

: گفتم و نشست لبهام روی لبخندی

؟ جدی _

آره _

بهش و داشتم دوستش همیشه بود خوبی دختر مهسا

دوست هیچوقت همین واسه داشتم خاصی ی عالقه

! بشه بهش بدی هیچ نداشتم

همینطوریش ایشون هستند خوب خیلی خانوم مهسا _

بوده مراقبم جاها خیلی

؟ داری دوستش _

آره _

🌸

🌸🌸

Page 13: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸🌸

[۲۱:۰۵ ۲۱.۰۶.۲۰] ,��مَنــ��غیرتیــِ شوهر]

[In reply to [مَنــ��غیرتیــِ شوهر🔞]

🌸🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸

🌸🌸

🌸

#part_386

زادهارباب_عروس#

Page 14: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

چون، بود شده بهتر حالم واقعا محمد با زدن حرف بعد

باعث یجورایی بزنم صداش داداش میگفت بهم همیشه

بود همین واسه بشه جبران داشتم که هایی کمبود میشد

تا شدم بلند شادی با رفتنش بعد! داشتم دوستش که

استراحت تا بود عمارت داخل که کوچیکم اتاق سمت برم

! بخوابم میخواستم و بود استراحتم وقت چون کنم

هل رو در یکی که ببندم رو در خواستم شدم اتاقم داخل

شدت از چشمهام کوچیک ارباب دیدن با شد داخل و داد

شد گرد ترس و تعجب

؟ میکنید چیکار اینجا شما کوچیک ارباب _

: داد جواب و شد چشمهام به خیره

انقدر بعدش که میگفت بهت داشت چی محمد ببینم _

؟ هان شدی شنگول

شد جمع چشمهام تو اشک

Page 15: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

، همین میکنم گریه دارم چرا میپرسید داشت فقط _

نکنید تنبیه و من میکنم خواهش کوچیک ارباب

: گفت و داد قرار جلوم تهدید ی نشونه به رو دستش

میگم بهت دارم چی ببین کن باز رو گوشات خوب _

؟ شنیدی

آره _

زندگیت تا هستی محمد اطراف دیگه یکبار ببینم کافیه_

چیکار داری باشه حواست قشنگ پس کنم جهنم رو

؟ شنیدی میکنی

؛ دادم تکون واسش مثبت ی نشونه به رو سرم

آره _

فرستادم بیرون آسوده رو نفسم که رفت گذاشت بعدش

من همش چرا و بود چی محمد با مشکلش نمیدونستم،

من چون شاید باشم دور ازشون تا میکرد تهدید رو

واسش همین بخاطر نداشتم رو هیچکس و بودم ضعیف

Page 16: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

میتونست این از بهتر چی پس من کردن اذیت بود آسون

... باشه واسش

الله _

و شدم بهش خیره ایستادم زاده ارباب صدای شنیدن با

: گفتم

زاده ارباب بله _

هست مردونه محیط کنی کار حیاط تو نیست نیاز دیگه _

نمیخوره تو درد به

دوست چون زد برق خوشحالی شدت از چشمهام

باشم چرون چشم و هیز مرد عده یه بین حیاط تو نداشتم

بود بد واقعا من به نگاهشون که

! زاده ارباب ممنون _

Page 17: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

🌸

🌸🌸

🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸🌸

[۱۰:۴۴ ۲۲.۰۶.۲۰] ,��مَنــ��غیرتیــِ شوهر]

[In reply to [مَنــ��غیرتیــِ شوهر🔞]

🌸🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸

🌸🌸

🌸

#part_387

Page 18: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

زادهارباب_عروس#

شد جمع لبخندم سریع که افتاد کوچیک ارباب به نگاهم

و گفتم ای اجازه با سریع میترسیدم ازش حسابی چون،

که همین کنم کمک بقیه به تا آشپزخونه سمت افتادم راه

هم تو رو اخماش افتاد بهم آشپز سر نگاه شدم داخل

: گفت و کشید

؟ میکنی چیکار اینجا تو _

خونه داخل های کار باید بعد به این از گفتند زاده ارباب _

بدم انجام رو

: زد پوزخندی

هیچ به من چون بیرون برو حاال بوده نظافت منظورش _

من آشپزخونه داخل تو مثل کسایی نمیدم اجازه عنوان

بیرون برو باش زود باشند داشته کار

Page 19: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

شدم خارج آشپزخونه از بود زده حلقه چشمهام تو اشک

رو من هیچکس چرا میکشید تیر داشت بشدت قلبم،

بودند متنفر من از همه و نداشت دوست

الله _

: دادم جواب و برگشتم خانوم حوا سمت به

خانوم بله _

؟ شده چیزی هستی ناراحت انقدر چرا _

! خانوم نه _

! بیا من دنبال _

چشم _

اشاره بهم شدیم اتاقش داخل افتادم راه سرش پشت

سمتم به که ایستادم گوشه یه و بستم رو اتاق در کرد

: گفت و برگشت

قشنگتره لباس کدوم ببین اینجا بیا _

Page 20: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

بود روبروم که هایی لباس دیدن با جلو افتادم راه

بودند قشنگ چقدر زد برق چشمهام

خانوم هستند قشنگ همشون _

: زد مهربونی لبخندی

باید میشی بزرگ داری چون گرفتم تو واسه اینارو _

بپوشی تر خانومانه های لباس

: گفتم سریع حرفش این شنیدن با

پوشیدن به دارم عادت هستم خدمتکار یه من خانوم _

بخرید چیزی من واسه نیست نیاز هایی لباس همچین

... من بعدش

! هیس _

: داد ادامه که شدم ساکت

باید پس، خریدم تو واسه رو ها لباس این تموم من _

؟ شنیدی بپوشی

آره _

Page 21: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

همیشه و زد حرف حرفش روی نمیشد خانوم حوا

بوده بهم حواسش خیلی بقیه برعکس

الله _

خانوم بله _

باشه خودم پیش بیا خواستی چیزی اگه عمارت این تو _

؟

! خانوم حوا چشم _

🌸

🌸🌸

🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸

Page 22: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

🌸🌸🌸🌸🌸

[۲۰:۵۴ ۲۲.۰۶.۲۰] ,��مَنــ��غیرتیــِ شوهر]

[In reply to [مَنــ��غیرتیــِ شوهر🔞]

🌸🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸

🌸🌸

🌸

#part_388

زادهارباب_عروس#

Page 23: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

ذوق حسابی بود داده بهم که قشنگی های لباس دیدن با

ستاره که اتاقم سمت میرفتم داشتم بودم شده زده

: زد صدام خانوم

الله _

: گفتم و برگشتم سمتش به ایستادم

خانوم بله _

؟ دستت چیه اینا _

: دادم رو جوابش شادی با

... گفت خریده واسم رو ها لباس این خانوم حوا _

: شد بلند ساالر ارباب خشمگین صدای

؟ هان خریده لباس این واسه شده دیوونه حوا ببینم _

؟ چخبره اصال هست معلوم

داشت وجودم تموم ساالر ارباب عصبانیت دیدن با

میدیدمش عصبانی حد این تا بود بار اولین این میلرزید

Page 24: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

، بود خریده لباس خانوم حوا من واسه اینکه بخاطر اونم

بودند شده جمع همه ساالر ارباب های فریاد و داد با

: پرسید و اومد هم خودش خانوم حوا

؟ بابا چیشده _

؟ هان کردی خرید رعیت این برای چی واسه _

: داد رو جوابش متعجب

خودتون؟ میگید و این دارید که هستید شما واقعا بابا _

هست عزیز ما همه ی واسه الله میدونید خوب خیلی هم

... رعیت یه اون بعدش

! بسه _

ارباب، شد ساکت خانوم حوا زد ساالر ارباب که دادی با

خانوم حوا به خیره کوچیک ارباب که رفت گذاشت ساالر

: گفت و شد

کردید صحبت بد بزرگ پدر با این بخاطر چرا حوا عمه _

؟ داره رو ارزشش اصال

Page 25: bartarinroamnnovelland.ir/bartarinroman/aros.a.zadeh/aros.part59.pdf · part_383# ۗڏاڕبابړا_ڙەڔڳ# بابړا تڟاڏ ۊۄڠۏ ےۏ اب تړاېڳ ۖت ۘۃ ۞ڜۃ اۚ۔ت

bartarinroamn

bartarinroman

هم الله هست کردن صحبت وضع چه این امیرعباس _

... پس هستش تو خواهر مثل

: زد داد کوچیک ارباب

! نیست من خواهر دختره این _

بودم ایستاده گوشه یه منم، رفت گذاشت بعدش

بودم شده تحقیر حسابی میریختم اشک داشتم مظلومانه

، نداشتم پوشیدن واسه ذوقی و شوق هیچ دیگه حاال

: گفت و اومد سمتم با خانوم ستاره

ساالر ارباب کنی گریه نیست نیاز عزیزم اتاقت برو _

هست عصبانی همیشه

: گفتم و شدم خانوم حوا به خیره و گذاشتم رو ها لباس

شدم دردسر که ببخشید _